خدایا سلام ...بعد از ماه ها دوباره میخام برات بنویسم ،اما نمی دونم چی بگم ؟
حرف های زیادی توی دلم تلنبار شده اما توون نوشتن ندارم ...
خدایا چقدر از تو دور شده بودم در عین اینکه فکر می کردم تو رو پیدا کردم ...چقدر گمراهی ؟!...چقدر ناسپاسی ؟!
اما تو باز هم ثابت کردی که رحمانیت فقط مخصوص خودته و بس...
چقدر بدی کردم و تو باز هم رهام نکردی ! چقدر دستامو گرفتی و من با کارهام دستمو از دستای تو جدا کردم !!
چقدر غفلت ...؟! چه روزهای سختی بود زندگی بی تو ...
خدایا تو با اونکه به من نیاز نداشتی و بی نیازترینی اما صدام میکردی و من بی توجه به تو ! با اینکه بهت نیاز داشتم و نیازمندترین بودم ...
خدایا هی بهم مهلت دادی و من نفهمیدم ...هی بهم فرصت جبران دادی و من پشیمون که نشدم هیچ ...بدتر شدم !
اما تو بازم خدایانه دستامو گرفتی ،صدام کردی و گفتی توبه کن ... تو مشتاق به بخشش من بودی و من مشتاق به گناه ...
شب قدر رو پیش روم گذاشتی و گفتی توبه کن بنده ی من ...
تو اونقدر مهربون بودی که همه گناه ها ، بدیها ،ناسپاسی ها ،کم توجهی ها ،غفلت و ... رو نادیده گرفتی و شب قدر دلمو لرزوندی که به خودم بیام ....
نمیدونم شب قدر امسالم رو چطوری توصیف کنم ؟! با کوله باری از گناه و شرمندگی مقابل خدای به این مهربونی ایستاده بودم ...این بار دستام خالی تر از همیشه بود ...هیچی جز شرمندگی نداشتم ...فکر میکردم تو دیگه به من توجه نمیکنی...فکر میکردم دیگه رهام میکنی ...اما امکان نداشت ...تو خدایی ...تو مهربونی ...تو از بنده ات به توبه اش مشتاق تری ...تو دوسم داشتی که بازم شب قدر رو بهم مهلت دادی ...
انگار بعد مدت ها پیدات کردم ...عین بچه ای که از ترس به آغوش مادرش پناه میبره بودم...صدات کردم از ته دل ...
اشکام جاری شد ...قفل زبونم برای صدا کردن تو باز شد انگار ...سرم از شرم پایین بود و دستام خالی خالی ...
هزار تا اسمتو صدا کردم ...یکی یکی ائمه رو واسطه قرار دادم ....اسم مولامون علی (ع) رو بارها به زبون آوردم و به حق مولا قسمت دادم ...گفتم خدایا غلط کردم ...اشتباه کردم ...پشیمونم ...اشک امونم رو بریده بود ...با هق هق گریه اونقدر صدات کردم که تاوان تموم بی توجهی هامو بدم ...اما نمیشد ...دلم می خواست به جبران خطاهام تا آخر عمر اشک بریزم اما تو دلت نیومد ....بار هم خدای رحمان و رحیم من ،تو اومدی کنارم ...حست می کردم ...حتی از رگ گردن هم نزدیک تر ...چقدر رها شدم ...چقدر به تو مشتاق شدم ...چقدر دنیا برام کوچیک شد...چقدر مهربون بودی و من درک نکرده بودم ...چقدر عیب هامو پوشوندی و من نفهمیدم ...خدایا چقدر دل تنگت بودم و نفهمیدم ؟!؟ چقدر...
من برگشتم خدا ...به آغوش تو پناه بردم ...رهام نکن ...دیگه هیچ وقت اینطوری امتحانم نکن ...من ظرفیت امتحان های سخت تو رو ندارم ...دیگه دوست ندارم حتی یه لحظه هم از یادت غافل بشم ...توام دستمو بگیر و نذار رها شم ...
خدایا خدایی رو در حق من تموم کردی ...کمک کن بتونم بنده ی حقیرت بمونم ....
خدایا عاشقانه و از ته ته ته دلم با صدای بلند و با قطره های اشک رو گونه هام میگم که دوستت دارم ...
دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگیهای عالم
شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری میشکند
دلم میخواهد فریاد بزنم ولی واژهای نمییابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر دادهام
دلم به درد میآید وقتی سرنوشت را به نظاره مینشینم
کاش میشد پرواز کنم
پروازی بیانتها تا رسیدن به ابدییت ...................
کاش میشد
در میان هجوم بیرحمانه درد خودم را پیدا کنم
نفرین به بودن وقتی با درد همراه است
بغض کهنهای گلویم را میفشارد
به گوشهای پناه میبرم
کاش این بار هم کسی اشکهایم را نبیند
دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماستقاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!